نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

برای نوژاجونم

نوژاجونی وخریدروزپدر

سلام دخترگل.الان نزدیک ٥روزه که اومدیم خونه مامان خودم.خیلی داری اذیتم میکنی .همش میخوای که بغلم باشی اما نمیدونی که من زیادنمیتونم بغلت کنم .کاش میدونستی.دیشب تا حالاهم ازبینی کوچولوت مثه آبشارنیگاراآب میادآخه نمیدونم شما چرااینقده زودسرمامیخوری.دستمال که میومدطرف بینیت گریه میکردی.سرحالی فقط آبریزش داری.امروزبرات شربت سرماخوردگی میگیرم.٥شنبه باخاله هنگامه رفتیم بیرون برای خرید روزپدرشماروهم برده بودیم فروشنده ازشماکلی خوشش اومده بودتاحدی که طاقت نیاوردواجازه گرفت وشماروبغل کرداما شما گریه کردیو اومدی بغل خاله.خیلی خوابت میومد.من نمیدونم هروقت میخوام ببرمت بیرون شماخوابت میادوکلی نق میزنی .بالاخره براباباجونیت ٢تاشلوارجین و١...
13 خرداد 1391

.....

سلام دخترم .خوبی؟بالاخره مامان ایناازمکه اومدن .وای که چه روزخوبی برامون بودازسرکارکه اومدم رفتیم اونجا.اسفنددودمیکردیم شماکلی ذوق میکردی ومیخندیدی.بادستگیره درحیاط خونه هم که بازی میکردی کلی غش میکردی.وقتی مامان اومدن شما خوابت میومدوزودخوابیدی.ساعت ١٢شب بودکه ازهمه خداحافظی کردیمواومدیم خونه عزیز.دیروزکه سرکاربودم مامانم بهم زنگ زدوگفت که رفتیم دنبال نوژاکه بیاریمش خونه .آخهعزیزجون دارن خونشونورنگ میکنن ومامان گلم هم چون نگران گلش بود آوردش پیش خودش.منم ازسرکاررفتم خونه مامان خودم .سوغاتی های قشنگی براشماآورده حالاعکساشوبعدابرات میزارم .الانم تواداره هستم ودارم برات مینویسم.دیروزخیلی اذیت کردی همش میخواستی که بغلت کنیم .خاله هلاله برت پار...
9 خرداد 1391

خوشحالی مامان نوژاجونی

سلام مامان قشنگم.من الان اداره هستم.امروز ماکمان فاطمه وبابا ازمکه میان .گلم نمی تونی تصورکنی که چقدرخوشحالم.هروقت اومدم خونه حاضرمیشیمو میریم خونه مامان اینا.دوست دارم گلم .بقیه تعریفی ها باشه واسه بعدعزیزدل مامان.دوست دارم هوارتا
7 خرداد 1391

دل نوشته ی عمه جون برای نوژاجونی

سلام عشق عمه خیلی وقت  میخام برات بنویسم که خیلی عزیزی صبحها که از خواب بیدار میشی با اون چشمای قشنگت بهم نگاه میکنی و میخندی تمام انرزی های مثبت دنیا تو وجودم جمع میشه میخام بیام بغلت کنم باباجونیت نمیزاره میگه دست نزن بچمو خواب الو بد خواب میشه خلاصه ی بوست میکنم میرم سر کار تا شب کلی دلم تنگ میشه تو راه برگشتن به خونه خدا خدا میکنم بیدار باشی بیام بغلت کنم باهات بازی کنم نمیدونم چقدر دوست دارم وقتی بغلت میکنم با تمام وجود احساس خوشبختی میکنم و از خدا میخام ارزوی تمام ارزومندهای که در حسرت جواهری مثل تو هستن رو براورده کنه و خدا تورو به ما ببخش بوس بوس جیگر طلا
4 خرداد 1391

ملاقات نوژاجونی بازندانی ها

سلام گلم.امروزخیلی بازی کردی .این عکساهمه سلیقه ی عزیزته.خیلی حوصلشون زیاده.اصلاخستگی ناپذیره دخترم.ایناروبرات نوشتم تا قدرشونوبیشتربدونی گلم.حالابریم سراغ عکسا: گل دخترم اومده عروسکای دربندشو ببینه وواسشون بادکنک آورده: الهی مامان فدات شه: مامانی یه وقت غصه نخوری ها خودم وثیقه میزارمو آزادشون میکنم. ...
3 خرداد 1391

عصرانه خوردن نوژاجونی

سلام گلم .قول داده بودم عصری بریم پارکینگ وشما بازی کنی اماهواسردشدوتصمیم گرفتم ببرمت حیاط کوچیکه خیلی بهت خوش گذشت والان خوابیدی خسته هم شدی هوارتااااااااااااااا. قربون اون ذوق کردنت بشم عسلم: حالا مراسم میوه خوردن عسلم: عاشق خیارخوردن هستی   حالا نوبت به کیوی خوردنت رسید.چون برای سن شمازودبودکه کیوی میل کنیدزودازت گرفتم:   سیبت هم که افتاد.چه عکسی گرفتما.دقیقالحظه ی افتادن سیب.      دیگه اینجاگل دخترم خیلی خسته شده.قربون چشمای خمارت برم عزیزم.بوس ...
3 خرداد 1391

دل نوشته ای برای نوژا جونی

سلام عزیزمامان.الان که دارم برات مینویسم شماتوخواب نیمروزی بسرمیبری.یه نیم ساعتی داشتم مینوشتم که یه دفعه پنجره ی میزکاروبستمو همش پرید.آخه من چیکارکنم ؟ها شما بگو.خب بگذریم .امروزنرفتم سرکار.پیش شما موندم.ازصبح هم خیلی بازی کردی وغذاهم آبگوشت برااولین باربهت دادمو بااشتیاق خوردی.قربونت برم که تاالان همه چیزمیخوری وازهیچی بدت میاد.خداکنه غذاخوردنت به من نره آخه همه میدونن من هیچی نمیخورم.عزیزم موقعی که خوابوندمت به صورت قشنگت نگاه میکردموبازم فکرمیکردم که چطوری میخوام بزرگت کنمو واردجامعه بشی.میدونی مامان یه عالم برات برنامه دارم امانمیدونم که آیامیشه عملیشون کردیانه؟البته میدونم تواین راه خدابه منوبابایی کمک میکنه شک ندارم.خداخیلی به من لط...
3 خرداد 1391

نوژاجوني وبازی

سلام عزیزم.دیروزکه ازسرکاراومدم شماخوابیده بودی.منم رفتم سراغ چک کردن ایمیل هام.همین طورکه مشغول بودم صدای قشنگتو شنیدم.عزیزمیگفت هم خوب غذا خوردی هم خوب خوابیدی .ازبازی کردنت هم معلوم بودهمه چیزعالی بوده.یکم باهات بازی کردمو برات سی دی گذاشتم وشمابا وجدفراوان نگاه میکردی.الهی مامان فدات بشه که انقدرذوق میکنی .تازگیها وقتی میگم نوژای من دست بزنه دستاتو محکم میزنی بهم وازصدای دستت ذوق میکنی ومیخندی.بعضی وقتها هم دستاتومحکم میزنی توسرت وکلی باعث خنده میشی .الان دیگه حرفای مارو درک میکنی .خداروشکرکه روزهای سختت کم کم تموم شده وحالابراخودت خانمی شدی.بعدازظهرهم باهم رفتیم پارکینگ وشماکلی بازی کردی ومنم سرحال شدم.بعداز١ساعت هم دوباره رفتیم خونه و...
1 خرداد 1391